خاما
کم کم خاما را هم گم کردم. به جای این که به خاما فکر کنم، صورت دایه می آمد جلوی چشمانم. باب چه حالی شده بود؟ تا به حال نشده بود این طور سر به هوا و بی خبر پا به کوچه هایی بگذارم که مدام از توی دل خودشان، کوچه ای دیگر را پیش پای آدم می گذاشتند و معلوم نبود آخر این کوچه پسکوچه ها به دل کدام کوچه یا راهی روشن می شود.
تو گویی تمام شب را راه رفته بودم. دل شب تابستان هم داغ بود. نشستم کنار سکوی خانه ای. خنکای سکو به تن ام راه داد که ببردم به آواجیق؛ به یاد خاما.
-خلیل! کاش می شد تمام شب ها را برویم به گله چرانی و روزها بگیریم بخوابیم.
خواب توی چشمانم نشت کرده بود؛ جالب این که برای اولین بار احساس می کردم پاهایم خواب رفته اند یا می روند.
پاره ای نور از پنجره ای دیدم. دلم انگار روشن شد. پنجره ی روشن نشان ام می داد کسی بیدار است. می شود از او راه را پرسید. خامای خیالم خوشحال شد.
-برو!
فروشگاه اینترنتی کتابزون